اما باهم یک دل و یک رنگ زندگی میکردند و مراقب يکديگر بودند. گرگ از اتحاد و همدلی آنها نگران بود و جرئت حمله کردن و خوردن آنها را نداشت.
بلاخره گرگ فهمید راه خوردن آنها این است که بین آنها تفرقه ایجاد کند؛ لذا روزی از روزها، گاو سفید برای خوردن علف تازه، از جمع دوستان خود دور شد.
گرگ رو به گاو سیاه و حنایی کرد و گفت: این گاو سفید رنگ است، اگر گذر یکی از مردم ده به این جا بیفتد، رنگ سفید او همه را متوجه خود خواهد کرد
و خانه امن ما به دست دشمن خواهد افتاد و یکی از ما زنده نخواهیم ماند. بهتر است من این گاو سفید را بکشم و هر سه ما با خیالی آسوده در اینجا زندگی کنیم.
گاوها فریب سخنان به ظاهر زیبای گرگ را خوردن و راضی شدند گرگ او را بخورد، و وقتی گاو سفید بازگشت، گرگ جستی زد و در یک لحظه، او را از پای درآورد.
چند روزی گذشت. گرگ منتظر فرصتی دوباره بود. تا اینکه گاو حنایی را تنها دید.
به سراغ او رفت و گفت: من و تو همرنگیم، باهم برادریم؛ اما این گاو سیاه در میان ما غریبه است.
اگر تو اجازه دهی، او را میکشم و هر دو باهم تا آخر عمر، به خوبی و آرامش زندگی خواهیم کرد.